جدول جو
جدول جو

معنی آورود کردن - جستجوی لغت در جدول جو

آورود کردن
(مُ وَ لَ)
آورید کردن. ارید کردن. ارود کردن. رود کردن. روده کردن. رجوع به آورید کردن شود
لغت نامه دهخدا
آورود کردن
آورید کردن ارودکردن روده کردن
تصویری از آورود کردن
تصویر آورود کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اوروت کردن
تصویر اوروت کردن
پر کندن مرغ کشته
فرهنگ فارسی عمید
(فُ خوا /خا دَ)
پرحرفی. وراجی. غر زدن. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(غَ شُ دَ)
نوردیدن. طی کردن:
بدین گونه می کرد ره را نورد
زمان زیر گردون زمین زیر گرد.
نظامی.
ملک فیروزفرمود در شهرها سیاحت باید کرد و زمین ها را مساحت ونورد، هر کجا نظر اختیار تو پسندد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 19) ، مسّاحی. اندازه گیری. (یادداشت مؤلف) ، مبارات. (یادداشت مؤلف) ، نبرد کردن. رجوع به نورد به معنی جنگ و خصومت و ناورد شود: المشاعره، با کسی به شعر نورد کردن. المصابره، با کسی به صبر نورد کردن. (زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ مَ)
شاید از: آ، ادات نفی و سلب + رمیدن، آرامیدن. سکون. رکون. آرام شدن. استراحت. مستریح شدن. راحت یافتن. آسوده شدن. بیاسودن. آسودن. استقرار. قرار. آسایش. اتّداع. انمهلال. خفتن. آرام گرفتن. قرار گرفتن. بی جنبش شدن:
بچنگ و بمنقار چندی طپید
چو شد زورش از تن سپس آرمید.
فردوسی.
پراندیشه شد تا چه آمد پدید
که یارد بدین جایگه آرمید؟
فردوسی.
بدانگه که تیره شب آمد به تنگ
گوان آرمیدند یکسر ز جنگ.
فردوسی.
هر آنکس که چشمش سنان تو دید
که گوید کز آن پس روانش آرمید؟
فردوسی.
هم از مهر مهتر دلش نارمید
چو باد دمان پیش رستم رسید.
فردوسی.
نه شب خواب کرد و نه روز آرمید
نه می خورد نه نیز رامش گزید.
فردوسی.
بگفت و برانگیخت شبدیز را
نداد آرمیدن دل تیز را.
فردوسی.
چو بدخواه جنگی ببالین رسید
نباید ترا با سپاه آرمید.
فردوسی.
دد و دام و هر جانور کش بدید
ز گیتی به نزدیک او آرمید.
فردوسی.
همی رفت تا شهر رستم رسید
یکی روز جائی همی نارمید.
فردوسی.
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فروآرمد...
طیّان.
بروز از هیچگونه نارمیدی
چو گور و آهو از مردم رمیدی.
(ویس و رامین).
گفت این علی تکین دشمنی بزرگ است از بیم سلطان ماضی آرمیده بود. (تاریخ بیهقی).
سپاه آرمیدند بر جای خویش
همان شب مهان را بهو خواند پیش.
اسدی.
بس بی آراما که بستد زو بی آرامی جهان
تا بیارامید و خود هرگز زمانی نارمید.
ناصرخسرو.
که ما را نه چشم آرمید و نه گوش.
سعدی.
ز یادملک چون ملک نارمند
شب و روز چون دد ز مردم رمند.
سعدی.
بی تو از دردم آرمیدن نیست
وز توام طاقت بریدن نیست.
کمال خجندی.
، دوام کردن. باقی ماندن. مقام کردن:
چو ایدر نخواهی همی آرمید
بباید چرید و بباید چمید.
فردوسی.
، زیستن:
بمردار خونش همی پرورید
ابا بچگانش همی آرمید.
فردوسی.
- آرمیدن از چیزی، ترک گفتن آن:
ز تخت و ز آرامگه آرمید
بشدهر کسی روی او را بدید.
فردوسی.
- آرمیدن از سخن، خاموش شدن. سکوت کردن:
برادر چو آواز خواهر شنید
ز گفتار و پاسخ فروآرمید.
فردوسی.
- آرمیدن از کسی، فراموش کردن او:
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید.
فردوسی.
- آرمیدن به (با) کسی، با او بسر بردن:
جهان چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید.
فردوسی.
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن
که او چون من و چون تو بسیار دید
نخواهد همی با کسی آرمید.
فردوسی.
اگر گیتی بیک شاه آرمیدی
ز کیخسرو بخسرو کی رسیدی ؟
نظامی.
- ، مصاحبت کردن. هم بستر شدن: زبیده بر عباسه حسد بردی ازبهر آنکه خلیفه مادام با وی آرمیدی. (تاریخ برامکه).
- ، مواقعه کردن. درآمیختن با.
- امثال:
در آن دلی که طلب هست آرمیدن نیست.
صرف این فعل منتظم است
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ یِ کَ اُ دَ)
سلام رساندن. نماز گزاردن. (ناظم الاطباء). درود فرستادن. درود رساندن. تهنیت و آفرین کردن:
پذیرفت گستهم و کردش درود
که بادی همیشه تو با کام و رود.
فردوسی.
- بدرود کردن، وداع گفتن. وداع کردن: ملوک روزگار... چون تخت ملک را بدرود کنند... فرزندان ایشان... بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). وداع، با یکدیگر بدرود کردن. (دهار). و رجوع به درود و بدرود شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ریزه ریزه کردن. (ناظم الاطباء). خرد کردن.
- خورد کردن خرمن، درهم کوفتن ساقه و سنبله و جدا کردن کاه از دانه. این عمل آن است که دانه ها را بواسطۀ جنجل از سنبل اخراج نموده کاه را بطرفی و گندم را بطرفی جمع کنند اما خرمنگاه که محل کوبیدن خرمن باشد در جای بلندی ترتیب داده میشد که هوایش نیک باشد. (از قاموس کتاب مقدس).
، له کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غَ کَ دَ)
به نوروز جشن گرفتن. جشن نوروزی برپا کردن: چون ایوان مداین تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن به جا آورد چنانکه آئین ایشان بود اما کبیسه نکرد. (نوروزنامه). و این دیه را هر پانزده روز بازار است و چون بازار آخرین سال باشد بیست روز بازار کنندو بیست ویکم روز، نوروز کنند. (تاریخ بخارا ص 21)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورور کردن
تصویر ورور کردن
پرحرفی وراجی عر زدن
فرهنگ لغت هوشیار
خشم کردن غضب کردن برمن ای سنگدل، وروت مکن، ناز من تو با بروت مکن، (بارانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مورد کردن
تصویر مورد کردن
سرخ کردن: (وز بهر آنکه روی بود سرخ خوبتر گلنار روی خویش مورد کند همی) (منوچهری. چا. 115: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خورد کردن
تصویر خورد کردن
ریزه ریزه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدرود کردن
تصویر بدرود کردن
وداع گفتن ترک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدرود کردن
تصویر پدرود کردن
خداحافظی کردن وداع کردن ترک کردن بدرود کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آورید کردن
تصویر آورید کردن
آورید کردن ارودکردن روده کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کنارگذاشتن، طرد کردن، راندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد